مرهمی از محبت
دلاوران خسته و بازماندگان شهیدان، از جنگ احد باز مىگشتند. تنهاى خونین با سر و رویى خاک خورده و غبار آلود، همگى حکایت از نبردى سخت مىکرد. سعد بن معاذکه خود جانباز این نبرد بود، با زخمى بر جان و زخمى بر تن، لگام اسب رسول خدا (ص) را در دست گرفته بود و راه مىسپرد. زخم جانش شهادت برادرش عمرو و زخم تنش زخم شمشیر و سنان بود.
«کبشه»، مادر سعد، در میان گروهى از زنان مدینه نشسته بود. خبر شهادت پسرش «عمرو» را باور کرده بود و خبر جانبازى سعد نیز برایش آسان مىنمود، ولى دشوارتر از این دو، شایعه شهادت رسول خدا (ص) بود، در دلش غوغایى بر پا بود: «خدایا! من فرزندانم را فدایى حبیب تو محمد کردم. اینک چگونه مىتوانم این خبر را باور کنم؟ فرزندم عمرو رفت تا محمد بماند...» در این اندیشهها بود که ناگاه چشمش به مرکبى افتاد که لگام آن را پسرش سعد، در دست گرفته بود. گویى خبر شهادت فرزندش را فراموش کرده است. برخاست و به سوى رسول خدا (ص) رفت، رسول اکرم (ص) تا او را دید از حرکت باز ایستاد.
سعد از رسول خدا(ص) خواست که از مادرش دلجویى کند. حضرت نیز در پاسخ، جملهاى کوتاه بر زبان راند که در آن شرایط، معنایى به وسعت یک صحرا داشت:
- آفرین بر او.
مادر سعد نزدیک مرکب رسول خدا (ص) آمد و گفت:
- پدر و مادرم به قربانت اى رسول خدا! وقتى تو را سالم مىبینم، تمام غمها و مصیبتها را فراموش مىکنم.
«کبشه»، مادر سعد، در میان گروهى از زنان مدینه نشسته بود. خبر شهادت پسرش «عمرو» را باور کرده بود و خبر جانبازى سعد نیز برایش آسان مىنمود، ولى دشوارتر از این دو، شایعه شهادت رسول خدا (ص) بود، در دلش غوغایى بر پا بود: «خدایا! من فرزندانم را فدایى حبیب تو محمد کردم. اینک چگونه مىتوانم این خبر را باور کنم؟ فرزندم عمرو رفت تا محمد بماند...» در این اندیشهها بود که ناگاه چشمش به مرکبى افتاد که لگام آن را پسرش سعد، در دست گرفته بود. گویى خبر شهادت فرزندش را فراموش کرده است. برخاست و به سوى رسول خدا (ص) رفت، رسول اکرم (ص) تا او را دید از حرکت باز ایستاد.
سعد از رسول خدا(ص) خواست که از مادرش دلجویى کند. حضرت نیز در پاسخ، جملهاى کوتاه بر زبان راند که در آن شرایط، معنایى به وسعت یک صحرا داشت:
- آفرین بر او.
مادر سعد نزدیک مرکب رسول خدا (ص) آمد و گفت:
- پدر و مادرم به قربانت اى رسول خدا! وقتى تو را سالم مىبینم، تمام غمها و مصیبتها را فراموش مىکنم.
او راست مىگفت. مگر نه این که فرزندانش را به خاطر ولایت و محبتى که به رسول خدا (ص) داشت، به میدان رزم فرستاده بود؟ پس اینک که او را سالم و استوار مىدید، چه جاى غم که یکى از فرزندانش شهید راه خدا و دیگرى جانباز این راه باشد؟
رسول خدا (ص) شهادت عمرو بن معاذ را به او تسلیت گفت و فرمود:
- ام سعد! تو را بشارت مىدهم و تو نیز به دیگر خانوادههاى شهدا بشارت بده که شهیدان آنها، در بهشت با هم همراه هستند و شفاعت آنان براى خانوادهشان پذیرفته است .
مادر سعد که از کلام آن حضرت، آرامشى بیشتر از همیشه یافته بود، گفت:
- راضى شدیم، و کیست که بعد از این بر آنها بگرید؟
مادر دل در گرو محبت حبیب خدا داشت. پس، از آن حضرت خواست که برایشان دعا کند. حضرت نیز دست دعا به سوى آسمان بلند کرد :
- خداوندا! اندوه دلهاى آنان را بر طرف کن ومصیبتشان را جبران نما و سرپرستى نیکوبراى بازماندگان آنان باش.
پی نوشت : المغازى، ج 1، ص 135؛ السیرة النبویة، زینى دحلان، ج 1، ص 249؛ شرح نهجالبلاغه، ج 15، ص 41؛ السیرة الحلبیة، ج 2، ص .254
پی نوشت 2 : خانواده شهید در اجتماع یک واژه افتخاز انگیز است. خانواده های شهدا به ملت ایران آبرو و حیثیت دادند. امام خامنه ای