شرمنده ام
الله اکبر . بسم الله الرحمن الرحیم
نگاه ارمیا به مهری که دیگر سیاه شده بود افتاد . حدود شش ماه است روی آن نماز می خواند. یاد سربازی افتاد که دو روز پیش به خاطر علاقه اش به ارمیا خواست که مهر را به او بدهد
-ارمیا مهرت خیلی خوش بوست می دهی اش به من؟
-نه مگر کسی وسایل شخصی اش را به کسی می دهد؟
سرباز ناراحت و گرفته از در بیرون رفت . ارمیا هم مهر را برداشت و با آن شروع به بازی کرد . مهری که دیگر سیاه شده بود.
ارمیا متوجه شد خیلی از نمازش دور افتاده است . نمازش را شکست . انحراف فکرش او را تا مصطفی جلو برد و ناگهان از جا پرید. به سرعت به بیرون سنگر خیز برداشت . پا برهنه بود ، کف پایش را سنگ ها خون انداختند . اما ارمیا حس نکرد.بین حلقه ی سربازان سرباز سیه چرده را پیدا کرد و به پایش افتاد و دستش را بوسید . سرباز خود را عقب کشید . مهر را در دست سرباز گذاشت ، ساعتش را در آورد و به سرباز داد . سرباز ها از شدت تعجب خشکشان زده بود . سرباز سیه چرده در حین دور شدن مبهوت ارمیا را نگاه می کرد ارمیا فریاد می زد و می دوید .
- خدایا من را ببخش.خاک چقدر مغروری ؟ تو هیچ چیزی نیستی . وسایل شخصی ؟!مرگ بر آن شخصی که من باشم.مصطفی وسایل شخصی نداشت برای همین ازش هیچ چیز نماند . آن وقت من به یک مهر که روی آن شش ماه نماز می خواندم جوری دل بسته ام که دل آن بی چاره را می شکنم .آن مهر نبود ، بت بود .خدا برای این مصطفا را برد که به چیزی جز خدا علاقه نداشت . دلش آزاد بود اما من هنوز رنوی سفید یادم هست . خانه ... سجاده ...
چند لحظه بعد از سنگر دود بیرون می آمد ارمیا تمام مایملکش را آتش زده بود . سجاده ، کتاب های دانشگاه ، جوراب ها و لباس های نو و ... .ارمیا تا به حال این قدر کنار وسایلش احساس تنهایی نکرده بود. (ارمیا/ رضا امیرخانی)
شرمنده آبجی می دونم یه خودبینی بزرگ مرتکب شدم حلالم کن /