سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عطر یاس

غرغروها

رزمنده مجازی

وقتی صدام اولین گلوله‌ی توپ را به ایران شلیک کرد و آغازگر یک جنگ شد، یک عده نشستند به غُر زدن که اگر حکومت چنین و چنان نمی‌کرد صدام حمله نمی‌کرد، نشستند پشت صندلی‌های راحت خود و با یک لیوان نوشیدنی خُنک در دست گفتند اصلاً مگر زمان شاه صدتا مثل صدام جراتِ حمله به ایران را داشت؟ نشستند و نوشیدنی خنک‌شان را نوشیدند و هی غر زدند و به زمین و زمان ایراد گرفتند و خیال کردند خیلی روشن‌فکرند، در همان حال یک عده بی‌سروصدا پا شدند رفتند زیرِ آتش دشمن و از ایران دفاع کردند، آن‌ها در حال دفاع بودند و این‌ها در حال غُر.

 وقتی خبر رسید دشمن وارد خرم‌شهر شده و شهر را تصرف کرده، یک عده نشستند و تئوری‌های هخامنشی را بلغور کردند، نشستند و گفتند که اصلاً چرا جنگ تا حالا طول کشیده؟ گفتند اگر حکومت چنین و چنان نمی‌کرد تا حالا جنگ پایان یافته بود، نشستند و با یک لیوان نوشیدنی خُنک در دست غُر زدند، در همان حال یک عده بی سروصدا پا شدند رفتند به دفاع از خرم‌شهر، این‌ها از شهر دفاع می‌کردند آن‌ها در شهر غُر می‌زدند.

 وقتی خرم‌شهر آزاد شد، یک عده  با یک لیوان نوشیدنی خُنک در دست شروع کردند به غُر زدن که تا کی جنگ؟  جنگ باید خاتمه پیدا کند، که اگر حکومت چنین و چنان کند مردم از شرِ جنگ خلاص می‌شوند، در همان حال یک عده بی‌سروصدا از خرم‌شهر رفتند در مرز‌های دیگر برای دفاع، آن‌ها از مرز‌ها دفاع کردند این‌ها در شهر‌ها غُر می‌زدند.

 وقتی قطع‌نامه پذیرفته شد، یک عده با یک لیوان نوشیدنی خُنک در دست شروع کردند به غُر زدن که اگر قرار بود صلح کنیم پس چه فایده از جنگ؟ که اگر حکومت از اول چنین و چنان می‌کرد بهتر نبود؟ جنگ این‌همه طول نمی‌کشید؟ در همان حال یک عده بی‌سروصدا پا شدند رفتند به مقابله‌ در تنگه‌ی مرصاد، این‌ها در مرصاد مقابله می‌کردند آن‌ها در شهر غُر می‌زدند. مرصاد که تمام شد آن‌ها هم‌چنان غُر می‌زدند آن یک عده هم بی‌سروصدا رفتند برای باز سازی روستا‌ها و شهرها.
.
.
.
.
 وقتی خبر رسید زلزله آمده، یک عده  با یک لیوان نوشیدنی خُنک در دست سریع کانکت شدند و شروع کردند به غُر زدن، که اگر حکومت چنین و چنان نمی‌کرد این‌گونه نمی‌شد! که چرا فلان است؟‌ چرا بهمان است؟ در همان حال یک عده بی‌سروصدا پا شدند رفتند کمک؛ این‌ها مشغول کمک بودند و آنها در شبکه‌های اجتماعی مشغول دِرو کردنِ فیو و لایک و پلاس!

و این داستان‌ سال‌های سال است که ادامه دارد…

رونوشتی از  وبلاگ رزمنده مجازی


+ نوشته شده در سه شنبه 91/5/24 ساعت 4:59 عصر توسط عطرِِ یاس | نظر