سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عطر یاس

سوال از خود

گفتم «با فرمانده تون کار دارم.»

گفت « الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمی کنه.»

رفتم پشت در اتاقش . در زدم ؛ گفت « کیه ؟»

گفتم« مصطفی منم.»

گفت « بیا تو.»

سرش را از سجده بلند کرد، چشم های سرخ ، خیس اشک . رنگش پریده بود. نگران شدم. گفتم« چی شده مصطفی؟ خبری شده ؟ کسی طوریش شده ؟»

دو زانو نشست . سرش را انداخت پایین . زل زد به مهرش . دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشت هایش رد می کرد. گفت « یازده تا دوازده هر روز رافقط برای خدا گذاشته ام . برمیگردم کارامو نگاه می کنم . از خودم می پرسم کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دل خودم.»

(شهید مصطفی ردّانی پور / یادگاران 8 ص 22)

ما چی ؟؟!!


+ نوشته شده در چهارشنبه 91/4/7 ساعت 3:4 عصر توسط عطرِِ یاس | نظر